معنی حاکم و فرمانروا
حل جدول
حکمران، صاحب اختیار، فرماندار، مخدوم، مطاع، والی
فرمانروا
حاکم،حکمران،فرماندار
حاکم
فرمانروا
فارسی به عربی
حاکم، لورد
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
حاکم، حکمران، صاحباختیار، فرماندار، مخدوم، مطاع، والی
عربی به فارسی
فرماندار , حاکم , حکمران , فرمانده , فرمانروا , رءیس , سر , خط کش
واژه پیشنهادی
مسند نشین
فارسی به انگلیسی
Lord, Ruler
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) کسی که فرمانش نافذ باشد پادشاه نافذ امر.
فارسی به آلمانی
Herrscher (m), Lineal (n), Kriegsherr [noun]
لغت نامه دهخدا
حاکم. [ک ِ] (اِخ) جعفر زیادی. رجوع به جعفر زیادی حاکم... و حاکم امیرک شود.
حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. سمعانی از او بسیار نقل کند. رجوع به حاکم نیشابوری و تتمه ٔ صوان الحکمه ص 34 شود.
حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعلی فاطمی. رجوع به حاکم بأمر اﷲ فاطمی شود.
معادل ابجد
653